باسمه تعالی
داستان باورنکردنی(۱)
صبح زود از خواب بلند شدم. لباسهای ورزشیام را تنم کردم و به پارک رفتم. کمی دویدم و ورزش کردم به حدی که بدنم خیس شد.
به خانه برگشتم. دوش گرفتم و صبحانه مفصلی خوردم. ایمیل و توییتر و تلگراممم را چک کردم. با توجه به لیستی که از روز قبل برای خودم نوشته بودم، تمام کارهایی که باید تلگرامی پیگیری میکردم، انجام دادم و دیگر تا فردا صبح به این شبکههای اجتماعی کاری نداشتم. دستان مادر و پدرم را بوسیدم. پیشانیام را بوسیدند. گونه برادرم را نیز. از آنها خداحافظی کردم.
درباره این سایت